آدرینآدرین، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

دومین هدیه آسمانی

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

1393/8/29 21:34
نویسنده : مریم طالبی
257 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم آدرین

بالاخره امام رضا ما رو هم طلبید و رفتیم به پابوسش چهار نفری .من و شما و بابا مهرداد و آبجی عسل.خیلی وقت بود که من و بابایی دلمون هوای زیارت امام رضا رو کرده بود ولی هی متاسفانه هی کار پشت کار پیش میومد و فرصت نمیشدکه بریم.اما بالاخره یه روز من و بابایی دل به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم راهی بشیم.سه شنبه 6 آبان ساعت 10:30 دقیقه شب بلیط رفتمون بود.با قطار غزال .چون باید مدت زمان رفتنمون تا ایستگاه راه آهن تهرانم در نظر میگرفتیم این بود که قرار شد من کارامو زود انجام بدم تا بابایی بیاد دنبالمون و زود راهی شیم تا خدا نکرده جا نمونیم.ساعت حول و حوش 7 راهی شدیم و ساعت8:30 راه آهن بودیم و بر خلاف انتظارمون محاسباتمون اشتباه در اومد و کلی معطل شدیم. یکساعت تاخیر قطار هم مضاعف شد به انتظار بیشترمون .آبجی عسل  مثل همیشه کلی دوست پیدا کرده بودی و باهاشون بازی میکرد .محبتولی شما  که بیتابی میکردی و خوابت میومد.نفسکم بمیرم که تو بغل خسته شده بودیگریه.خلاصه بالاخره ساعت 11:30 دقیقه قطار آماده مسافر گیری شد و به سمت گیت ورودی رفتیم تا سوار شیم..بلیطمونو به مسئول واگنمون نشون دادیم و ایشونم ما رو به سمت کوپمون راهنمایی کرد.ما یه کوپه دربست گرفته بودیم تا راحت باشیم.تو و آبجی عسل  خیلی خسته شده بودین و دلتون میخواست سریع بخوابین.حالا من و بابایی مونده بودیم و چهار تا تخت که هیچ کدوم حفاظ نداشت و اینقدرم کوچیک بود که جا برای دو نفر نداشت که پیش خودمون بخوابونیمتون.در همین فکر بودیم که چشم افتاد به نردبون .به بابایی گفتم حل شد.عسل میره بالا و نردبونو جلوش میزاریم دیگه نمیافته.تشویقخلاصه اینجوری آبجی عسل  جاش درست شد و رفتی بالا تا لالا کنه .ولی شروع کرد به غر زدن که منو اینجا زندانی کردین و از این حرفا.قهربعدش بابا جون با زحمت خودشو کشید بالا تا آبجیرو  تو بغلش بخوابونه  و دیگه غر نزنه.زیاد طول نکشیدتا آبجی جون از خستگی خوابش برد..منم تو این فاصلهشما رو خوابوندم و حالا مونده بود جای خوابت که با چمدونامون جلوی تخت پایینو حفاظ درست کردیم تا شما نیوفتی خدا نکرده و خدارو شکر حل شد.خستهمن تخت کنار شما  خوابیدم و بابا جون رفت بالا کنار تخت آبجی عسل .ولی خوش به حالشون جاشون گرم و نرم بود.من و شما  تا صبح بدجوری سوز میزد تو سرمون.بدبومن که نتونستم درست بخوابم.شما هم  از سرما هی بیدار میشدی و مامانی هم  و بهت شیر میدادم تا دوباره خواببت  ببره.کلاهتو سرش کردم تا سرت سرما نخوره.خدارو شکر سرما نخوردی ولی من حسابی اذیت شدمخسته.اینم عکسای شما تو قطار

اینجا دیگه دمدمای رسیدنمون بود و مامور قطار مدام به در میزد که وسایلاتونو جمع کنین .ما هم ملافه ها و وسایل و کلن جمع کردیم و با لباسای گرمی که داشتم پوشوندمت.الهی دورت بگردم با اون خوابیدنت.

اینجا هم نصف شب تو راهروی قطار و طبق معمول بابا جون مهرداد در حال راه بردن و خوابوندن شما.

اینم شما و بابا جون و آبجی عسل مهربون.

حول و حوش ساعت 8 صبحونه آوردن و ساعت 10:30 یا 11 بود که رسیدیم مشهد.به محض رسیدن به ایستگاه راه اهن مشهد تاکسی گرفتیم به سمت هتل.فکر میکردیم باید وسایلو بزاریم و بچرخیم تا دو که خدا رو شکر چون آپارتمانو از قبل رزرو کرده بودم همون موقع بهمون دادن.من اینترنتی هتل افرا رو که 6 دقیقه پیاده تا حرم فاصله داشت گرفتم.راستش اون موقع اصلن فکر نمیکردم به خوبی چیزی باشه که در سایتشون بود.ولی خدا رو شکر بسیار تمیز و عالی بود.پرسنل بسیار مودب و مدیر بسیار محترم

.ما اینقدر خسته بودیم که حال و حوصله بیرون رفتن از هتلو نداشتیم ناهار موندیم اونجا و بعد از یه خواب درست حسابی رفتیم حرم امام رضا برای زیارتآرام

 

 

مشهد خیلی سرد بود.و منم حسابی براتون لباس گرم برداشته بودم.البته شباش خیلی بیشتر سرد میشد تا روز.تو حرم هوا بهتر بود ولی تو حیاط سرد بود بود شما رو  دادم دست بابا جون واسه اینکه تو جمعیت لهش نکنن و با آبجی جون رفتیم برای زیارت.گرچه دستمون به ضریح نرسید ولی همین که امام رضا به ما هم نظری کردو ما هم اومدیم زیارتش کلی ازش ممنونیم.بعد زیارت رفتیم یکم توی بازار کنار حرم گشتیم و بعدشم اومدیم سمت هتل.فرداش که پنج شنبه باشه.مامانی دل تو دلش نبود.چون قرار بود شب یکی از دوستای دوران دبیرستانشو که مشهد سکونت داشتند ببینه.الهام جون از دوستای دوران دبیرستان مامان مریم بود که کلی با هم خاطره داشتند و به لطف امکانات تونسته بودن همدیگه رو بعد سالها پیدا کنند.الهام جون خیلی اصرار کرد که بریم خونشون و هتل نریم.ولی چون مامان مریم دوست نداشت خدایی نکرده ایشون تو زحمت بیوفته ازشون خواست تا بیرون همدیگه رو ببینند.پیشنهاد الهام جون الماس شرق بود ساعت 6 بعد از ظهر.خلاصه ما هم شادمان حاضر شدیم و راه افتادیم به سوی الماس شرق.مامانی هرگز لحظه ورودش به اونجا رو یادش نمیره.وقتی یه دوست مهربون با چشمای منتظر با دو تا دختر خوشگل منتظرش بودندمتنظر.و از دور میشد لبخندشونو دید.وقتی به الهام جون رسیدم بغلش کردمو و بوسیدمش والهام جون همسرش آقا شاهینو به بابا مهرداد معرفی کرد و بعد از خوش و بش راه افتادیم برای گشت و گذار.راستش تمام مدت که اونجا بودیم یادمه فقط حرف زدیم و هرچی باباها میگفتند قیمتاش خوبه مغازه ها رو هم نگاه کنین ما محو صحبت کردن بودیم و دوست نداشتیم ثانیه ای از وقتمون تلف بشه البته کلی به نفعشون تموم شد.چشمک .اونجا هم یه عکس یادگاری گرفتیم تا بفرستیم واسه دوستا و همکلاسیهای دیگمون که منتظر این دیدار بودند.الهام جون اینترنت همراه داشت و درجا براشون ارسال کرد و رفقای دبیرستانی مامان همشون کلی ذوق کردند و برامون کلی انرژی فرستادن.بعد از الماس شرق عمو شاهین ما رو سوار ماشینش کرد تا بریم شام بخوریم.ازمون پرسید سنتی یا فست فود که ما هم گفتیم سنتی.عمو زحمت کشید ما رو برد یه رستوران سنتی توپ خوشمزه.دستشون درد نکنه واقعا".شما  زمان غذا خوردن زد به ساز ناسازگاری و شروع کرد به گریه کردن.حالا گریه نکن کی گریه کنگریه.مگه ساکت میشدی.الهام جون غذاشو خرده نخورده بلند شدشما رو از دست من گرفت با کفشای عمو شاهین دویید رفت طبقه پایین تا شما رو ساکت کنه.هیسخداییش بغل خاله الهامم ساکت شده بودی.دلمون میخواست بیشتر اونجا باشیم و عکس بگیریم ولیشما به نظر میرسید دلدرد داری.عمو شاهین دویید از مغازه بغل رستوران برات عرق نعنا بگیره که نداشت.خلاصه جم و جور کردیم تا بریم.شما تا سوار ماشین شدیم گریه میکردی.تو بغلم گرفتمت و شیرت دادم تا خوابت برد و آروم شدی.عمو شاهین کلی اصرار کرد که امشب باید بریم خونه ما.بریم هتل وسایلاتونو بیاریم خونه ما.ولی درست نبود که مزاحمشون بشیم.خاله الهام جون مهمونم داشت از اصفهان.ولی بهشون گفته بود من باید برم دوستمو ببینم و برگردم.دختر خاله الهام جون اومده بود از اصفهان خونشون .یه چیز جالب دیگه که من نمیدونستم و الهام جون به من گفت اینکه اقای کربکندی دروازه بان معروف و خوش اخلاق که مربی آقای عابد زاده بودند شوهر خاله الهام جون هستند.کلی عکسم به من نشون دادن و من کلی هیجان زده شدم.واقعا".چون یادمه اون زمونا خیلی اخبار فوتبالی رو دنبال میکردم.و واقعا برام جالب بودتعجب.

خلاصه ما از هم جدا شدیم و رفتیم سمت هتل البته اینم بگم که عمو شاهین کلی داروخونه رو گشت تا واسه شما پوشک بگیریم و بالاخره خریدیم.از همین جا میگم عاشقتم دوست جون که کلی به من و بچه هام و همسرم انرژی دادی امیدوارم روزی بتونم زحماتتون رو جبران کنم.

بالاخره روز جمعه رسید و زمان برگشتنمون به خونه.صبح اونروز دوباره رفتیم حرم برای خداحافظی با امام رضا و دعا برای همه کسایی که التماس دعا داشتندبای بای.سلامتی برای همه و شفای همه مریضا .بعد از حرم رفتیم یکم خرید کردیم و بعدش رفتیم ناهار و سریع برگشتیم هتل تا آژانس بگیریم واسه راه اهن.ساعت 4:30 بلیط داشتیم غزال وی آی پی که وقتی وارد شدیم بابا با جون کلی خندیدمخندونک چون دقیقا عین قطار قبلی بود فقط تنها تفاوتش در پذیرایی مفصلش بود و گرنه با قطار قبلی مو نمیزدمتفکر.آهان یه فرق دیگشم این بود که وارد شدیم موزیک گذاشته بودن خندهبه سلامتی و دلخوشی ساعت 4 صبح رسیدیم تهران و بابایی ما رو گذاشت جلوی در تا بره ماشینو از پارکینگ بیاره .بعدشم اومدیم خونه و با با جون طفلکی نرسیده رفت شرکت.الهی بمیرم که اصلن نتونست استراحت کنه.طفلکی بابایی تو قطارم یکم حالش بد شد و نتونست اصلن بخوابه.غمگینایشاا... به حق امام رضا بابا جون همیشه سالم باشه تا بتونه شما دو تا فرشته ناز و به یه جایی برسونه.الهی آمین.

دوستون دارم یه دنیامحبت

عاشقتونم و دعای همیشگیم خدا جون به حق همه خوبیهات فرشته هام همیشه سالم و سلامت باشن و هرگز غبار غم روی صورت معصومشون نشینه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)