آدرینآدرین، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دومین هدیه آسمانی

فرشته کوچولوی من تولدت مبارک

1393/4/11 0:51
نویسنده : مریم طالبی
400 بازدید
اشتراک گذاری

ادرین نفسکم

بالاخره اومد اون روز قشنگ و مبارک که توفرشته ناز وکوچولوقدم به سرزمین زمینیها گذاشتی و با صدای گریه هات نشون دادی که هستی و میخوای همیشه وهمیشه توی قلب من و بابایی بمونیمحبت

پسر خوشگلم

ازاینجای داستان برات بگم که که روز 23خردادسال1393 ازصبح مامان یکم درد داشت.ولی چون احساس میکردم ممکنه برای سرماخوردگی باشه زیاد جدی نگرفتم.مامانی هم خونمون بود و خدا روشکر ازبابت عسل که همیشه نگران بودم نگرانی نداشتم.طرفای غروب دیدم که دیگه باید یکم درداموجدی بگیرم وپاشم برم بیمارستان.گریهبا خاطره بدی هم که سرعسلی داشتم به خاطرتحمل اونهمه درد ودیگه نمیخواستم برام تکرار بشه پا شدیم شال وکلاه کردیم که بابابایی بریم بیمارستان و به خیال خودم که آبجی عسلم میمونه پیش مامانی و ازاین حرفا که دیدم نه.عسل خانم پاشوکرده توی یه کفش که من مامانمو میخوام و میام باهاتونتعجب.خلاصه چهارتایی رفتیم بیمارستان بهمن.باباجون منو از در اورزانس پیاده کرد و خودشون رفتن دنبال جای پارک.من در قسمت اورزانس نشسته بودم که باباجون اومد و گفت بریم بالا برای کارا که کنار آسانسور که بودم مامانی وعسلودیدم.مامانی واسه اینکه عسل منونبینه چادرشوگرفت جلوش.خیلی واسه بچم نگران بودم.هنوزنمیدونستم قراره بمونم یانه.ولی در هرحال یک شب عسلی باید برای اولین بار بدون من میگذروند.قبل از این کلی باباباجون درموردش حرف زده بودیم و بابایی قول داده بود که عسلی روحسابی خسته کنه تا خونه راحت بخوابه.اخه من دوست نداشتم بچم شب توی اون وضعیت توی بیمارستان بمونه.وگرنه شرایط به گونه ای بود که هم بابایی وهم عسلی میتونستن بمونن.

خلاصه باباباجون رفتیم بخش زنان .وگفتند که بعلههههههههههه اقا آدرین داره میادش و باید بری اتاق عمل.بوسوسایلامو تحویل باباجون دادن وبابابایی خداحافظی کردم.بعد ازاینکه کلی بهم آمپول و دریوری زدن که خداییش خیلی درد داشت ولی بخاطر فرشته کوچولوم همشو تحمل کردم با دکترم تماس گرفتن و اونم گفت که خودشومیرسونه.چون کارمون اورژانسی شده بود فیلمبردارای بیمارستان دردسترس نبودن که باباجون باکلی دوندگی ازدکتر خواست که یکم صبر کنه تا برسن.توی اون وضعیتی که درد میکشیدم فیلمبردار ازم فیلم گرفت منم یه حرفایی زدم که خداییش الان یادم نیست ولی فکر کنم ازته دلم بوده باشهدلغک.منوروی تخت نشوندن و به سمت اتاق عمل بردن.یه جورایی خیلی اضطراب و استرس داشتم.دکترم اومد دستموگرفت و گفت نگران نباشم.از پرسنل اتاق عمل که به شدت اشفته و درهم برهم به نظر میرسیدن پرسید دکتر بیهوشی کیه که تا گفتن شجایی یه جورایی رنگش پرید و گفت ایشاا...که خیره.عصبانیاین اولین ضربه روحی به من بود چون احساس کردم خانم دکتر به ایشون اعتماد نداره که حدسمم درست بود.چون بعد از اینکه سه بار به من ازنخاع تزریق کرد و نشد منوبیهوشی عمومی کردن .خلاصه آدرین جان شما ساعت 8 و 5 دقیقه شب دنیا اومدی و با همه سختیهایی که این راه پرفراز و نشیب 9 ماهه داشت بالاخره تموم شد.

نکته بدش درد زیادتر از معمولم در مقایسه با زایمان اولم بود که خانم دکتر فرمودند به خاطر اینکه شکمم بد شکل نشه چربیهای اضافه شکممو درآوردن که فکر کنم دیگه سنگ تموم گذاشته بودن چون از درد تا 10روز به خودم میپیچیدم.

خداییش اگه مامانی نبود که توی این مدت 15 روز کمکم کنه خودم نمیتونستم حتی ادرینو بردارم بهش شیر بدم.دستش درد نکنه واقعاکمک بزرگی بود برام.

من زمانی که داشتم به هوش میومدم فقط صدای باباجونو میشنیدم که به عسلی میگفت بیا اینم مامانت و من فقط درد داشتم.بی انصافا پمپ درد برام نزاشته بودند میگفتند باید میگفتی تو اتاق عمل در صورتی که واسه عسلی من چیزی بهشون نگفته بودم وواسم گذاشته بودند.حتی اکسیژنم برام گذاشته بودند که اینجا وقتی گفتم اکسیژن کمه پرستار با اکراه برام وصلش کرد.ولی رفتار پرسنل بیمارستان خداییش از آتیه بهتر بود.اون شب گذشت و فرداش باباجون وعسلی اومدن با یه دسته گل خوشگل که بابایی گفت سلیقه عسل جونه.عاشق هر دوشونم با سلیقشون

 

اینم عکس عسلی و باباجون مهرداد در بیمارستان

ممنون باباجون مهرداد و آبجی عسل مهربون.اتاق خصوصی بود و عسل و بابا دیگه موندن پیشمون.شماهم که ماه ماه ماه بودی و اصلن منوشب اذیت نکردی و مثل دسته گل خوابیدی.فقط چند بار مامانی واسه اینکه قند خونت نیوفته با نوزادان تماس گرفت که بیان بهت شیر بدن.روز بعد از زایمانم دکتر به من گفت چون شب اومدی میتونی ساعت 9 شب ترخیص بشی خندونک.اونروز من چشمم به در بود که کسی بیاد ملاقاتم ولی انگار همه گرفتار بودن و هیچکس نیومدقهر.با وجودی که ملاقات اتاق من ساعت نداشت ومن روزجمعه نیمه شعبان فارغ شده بودم.غمگین. .ولی خب چه میشه کرد گرفتاریه دیگه.کار زندگی بچه.....!سوال

الان ساعت 1 شب چهارشنبه 9 تیره وشماوبابایی وآبجی جون لالا کردین.منم برم بخوابم که فردا دوباره روز از نو روزی ازنو

.عاشقتم جوجوکوچولوم

 

پسندها (2)

نظرات (2)

میم مثل مادر
23 مرداد 93 22:55
سلام قدم نو رسیده مبارک. ما هم دومین فرشته ام بسیار نزدیک به دومین فرشته شماست با فاصله حدود 8 روز بزرگتر.من شما را با اجازه اینک میکنم خوشحال میشم به ما هم سر بزنید. عزیزم.الهی هردوشون سالم و سلامت باشن.ممنون که به ما سر زدین
سارا
9 شهریور 93 11:17
سلام عزیزم میخواستم بدونم آخر سر هزینه ها رو چه جوری با خانم دکتر حساب کردید؟ دکتر من هم ایشون اند و من هنوز چیزی ازشون نپرسیدم سلام.به نظر من حتمن حتمن باهاشون قطعی کنید.من روز اول با منشیشون تماس گرفتم و ایشون به طور قطع به من اطمینان دادند که چون در بیمارستان بهمن زایمان دارم ازم زیر میزی نمیگیرند.ولی دقیقا یک هفته قبل از زایمان خود خانم دکتر به من گفتند که باید بین 500 تومان تا دو میلیون تومان پرداخت کنم.من راستش ناراحت شدم و گفتم ما همچین توافقی نداشتیم.ایشون به من گفتند پس من رو به خاطر اینکه پول نگیرم انتخاب کردین.من گفتم نه.و دکتر محسن معینی هم پولی نمیگیره و من چون با دکتر خانم راحت ترم شما رو انتخاب کردم.البته اون موقع ایشون به من گفتن نمیخواد برو به سلامت و چون توافق نکردیم شرعا و عرفا من نباید ازتون بگیرم و مطمئن باش چیزی کم نمیزارم ولی زمان زایمانم خودشون اومدن ملاقات و شماره حساب دادن.البته قبلش پرستارا پند بار شماره حسابشونو برام آورده بودند.من 500 هزار تومان به حسابشون واریز کردم.