فرشته کوچولوی من تولدت مبارک
ادرین نفسکم
بالاخره اومد اون روز قشنگ و مبارک که توفرشته ناز وکوچولوقدم به سرزمین زمینیها گذاشتی و با صدای گریه هات نشون دادی که هستی و میخوای همیشه وهمیشه توی قلب من و بابایی بمونی
پسر خوشگلم
ازاینجای داستان برات بگم که که روز 23خردادسال1393 ازصبح مامان یکم درد داشت.ولی چون احساس میکردم ممکنه برای سرماخوردگی باشه زیاد جدی نگرفتم.مامانی هم خونمون بود و خدا روشکر ازبابت عسل که همیشه نگران بودم نگرانی نداشتم.طرفای غروب دیدم که دیگه باید یکم درداموجدی بگیرم وپاشم برم بیمارستان.با خاطره بدی هم که سرعسلی داشتم به خاطرتحمل اونهمه درد ودیگه نمیخواستم برام تکرار بشه پا شدیم شال وکلاه کردیم که بابابایی بریم بیمارستان و به خیال خودم که آبجی عسلم میمونه پیش مامانی و ازاین حرفا که دیدم نه.عسل خانم پاشوکرده توی یه کفش که من مامانمو میخوام و میام باهاتون.خلاصه چهارتایی رفتیم بیمارستان بهمن.باباجون منو از در اورزانس پیاده کرد و خودشون رفتن دنبال جای پارک.من در قسمت اورزانس نشسته بودم که باباجون اومد و گفت بریم بالا برای کارا که کنار آسانسور که بودم مامانی وعسلودیدم.مامانی واسه اینکه عسل منونبینه چادرشوگرفت جلوش.خیلی واسه بچم نگران بودم.هنوزنمیدونستم قراره بمونم یانه.ولی در هرحال یک شب عسلی باید برای اولین بار بدون من میگذروند.قبل از این کلی باباباجون درموردش حرف زده بودیم و بابایی قول داده بود که عسلی روحسابی خسته کنه تا خونه راحت بخوابه.اخه من دوست نداشتم بچم شب توی اون وضعیت توی بیمارستان بمونه.وگرنه شرایط به گونه ای بود که هم بابایی وهم عسلی میتونستن بمونن.
خلاصه باباباجون رفتیم بخش زنان .وگفتند که بعلههههههههههه اقا آدرین داره میادش و باید بری اتاق عمل.وسایلامو تحویل باباجون دادن وبابابایی خداحافظی کردم.بعد ازاینکه کلی بهم آمپول و دریوری زدن که خداییش خیلی درد داشت ولی بخاطر فرشته کوچولوم همشو تحمل کردم با دکترم تماس گرفتن و اونم گفت که خودشومیرسونه.چون کارمون اورژانسی شده بود فیلمبردارای بیمارستان دردسترس نبودن که باباجون باکلی دوندگی ازدکتر خواست که یکم صبر کنه تا برسن.توی اون وضعیتی که درد میکشیدم فیلمبردار ازم فیلم گرفت منم یه حرفایی زدم که خداییش الان یادم نیست ولی فکر کنم ازته دلم بوده باشه.منوروی تخت نشوندن و به سمت اتاق عمل بردن.یه جورایی خیلی اضطراب و استرس داشتم.دکترم اومد دستموگرفت و گفت نگران نباشم.از پرسنل اتاق عمل که به شدت اشفته و درهم برهم به نظر میرسیدن پرسید دکتر بیهوشی کیه که تا گفتن شجایی یه جورایی رنگش پرید و گفت ایشاا...که خیره.این اولین ضربه روحی به من بود چون احساس کردم خانم دکتر به ایشون اعتماد نداره که حدسمم درست بود.چون بعد از اینکه سه بار به من ازنخاع تزریق کرد و نشد منوبیهوشی عمومی کردن .خلاصه آدرین جان شما ساعت 8 و 5 دقیقه شب دنیا اومدی و با همه سختیهایی که این راه پرفراز و نشیب 9 ماهه داشت بالاخره تموم شد.
نکته بدش درد زیادتر از معمولم در مقایسه با زایمان اولم بود که خانم دکتر فرمودند به خاطر اینکه شکمم بد شکل نشه چربیهای اضافه شکممو درآوردن که فکر کنم دیگه سنگ تموم گذاشته بودن چون از درد تا 10روز به خودم میپیچیدم.
خداییش اگه مامانی نبود که توی این مدت 15 روز کمکم کنه خودم نمیتونستم حتی ادرینو بردارم بهش شیر بدم.دستش درد نکنه واقعاکمک بزرگی بود برام.
من زمانی که داشتم به هوش میومدم فقط صدای باباجونو میشنیدم که به عسلی میگفت بیا اینم مامانت و من فقط درد داشتم.بی انصافا پمپ درد برام نزاشته بودند میگفتند باید میگفتی تو اتاق عمل در صورتی که واسه عسلی من چیزی بهشون نگفته بودم وواسم گذاشته بودند.حتی اکسیژنم برام گذاشته بودند که اینجا وقتی گفتم اکسیژن کمه پرستار با اکراه برام وصلش کرد.ولی رفتار پرسنل بیمارستان خداییش از آتیه بهتر بود.اون شب گذشت و فرداش باباجون وعسلی اومدن با یه دسته گل خوشگل که بابایی گفت سلیقه عسل جونه.عاشق هر دوشونم با سلیقشون
اینم عکس عسلی و باباجون مهرداد در بیمارستان
ممنون باباجون مهرداد و آبجی عسل مهربون.اتاق خصوصی بود و عسل و بابا دیگه موندن پیشمون.شماهم که ماه ماه ماه بودی و اصلن منوشب اذیت نکردی و مثل دسته گل خوابیدی.فقط چند بار مامانی واسه اینکه قند خونت نیوفته با نوزادان تماس گرفت که بیان بهت شیر بدن.روز بعد از زایمانم دکتر به من گفت چون شب اومدی میتونی ساعت 9 شب ترخیص بشی .اونروز من چشمم به در بود که کسی بیاد ملاقاتم ولی انگار همه گرفتار بودن و هیچکس نیومد.با وجودی که ملاقات اتاق من ساعت نداشت ومن روزجمعه نیمه شعبان فارغ شده بودم.. .ولی خب چه میشه کرد گرفتاریه دیگه.کار زندگی بچه.....!
الان ساعت 1 شب چهارشنبه 9 تیره وشماوبابایی وآبجی جون لالا کردین.منم برم بخوابم که فردا دوباره روز از نو روزی ازنو
.عاشقتم جوجوکوچولوم