آدرینآدرین، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دومین هدیه آسمانی

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

پسرم آدرین بالاخره امام رضا ما رو هم طلبید و رفتیم به پابوسش چهار نفری .من و شما و بابا مهرداد و آبجی عسل.خیلی وقت بود که من و بابایی دلمون هوای زیارت امام رضا رو کرده بود ولی هی متاسفانه هی کار پشت کار پیش میومد و فرصت نمیشدکه بریم.اما بالاخره یه روز من و بابایی دل به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم راهی بشیم.سه شنبه 6 آبان ساعت 10:30 دقیقه شب بلیط رفتمون بود.با قطار غزال .چون باید مدت زمان رفتنمون تا ایستگاه راه آهن تهرانم در نظر میگرفتیم این بود که قرار شد من کارامو زود انجام بدم تا بابایی بیاد دنبالمون و زود راهی شیم تا خدا نکرده جا نمونیم.ساعت حول و حوش 7 راهی شدیم و ساعت8:30 راه آهن بودیم و بر خلاف انتظارمون محاسباتمون اشتباه در اومد و...
29 آبان 1393

واکسن چهار ماهگی

آدرین نفس مامان دوباره استرس دومین واکسنت اومد سراغم.با تجربه ای که سر آبجی عسل جون داشتم یکم دلهرم کمتر شده بود ولی بازم دل دین واکسن زدن شما رو نداشتم و مثل همیشه بابا جون شد سپر بلا.صبح روز 23 مهر ماه که شما جیگر طلای من چهار ماهه میشدی باید واکسن چهار ماهگیتو میزدی.بابامهرداد جون رفت سرکار و قرار شد زود بیاد تا بریم برای واکسن شما.بابا جون ساعت 9 اومد و هر چهار تایی راه افتادیم به سمت خانه بهداشت دهکده المپیک.وقتی رسیدیم اونجا یکم وضعیت شلوغ پلوغ و آشفته بود.یه سری پسر جوون واسه واکسنای سربازیشون اومده بودند و بین اونها واکسن نوزادا رو هم میزدند.خلاصه شما گل پسرم بغل بابایی بودی و آبجی عسل مهربونم نگران کنار در منتظر بود تا واکسن دادا...
26 مهر 1393

سه ماه و نیمگی گل پسرم

نفس مامان پسر قشنگم از وقتی که اومدی تو دنیای کوچیک من و بابات و آبجی عسل روز به روز بیشتر از قبل خودتو تو دل ما جا میکنی و هر روز بیشتر از گذشته دوست دارم.نفسک من .خدا رو هزار بار شاکرم که شما دو تا فرشته ناز و زیبا رو به من هدیه کرد.خدا یا عاشقتم به خاطر همه خوبیها و به خاطر همه مهربونیهات.خدا جون ازت میخوام فرشته های کوچولوم همیشه سالم و سلامت باشند و غبار غم هیچ وقت  هیچ وقت روی صورت کوچولوشون نشینه. الهی آمین اینم عکسای سه ماه و نیمگی گل پسرم یعنی مامان عاشق اون لم دادناتم.بترکه چشم حسود و بخیلت ایشاا... الهی من قربون اون خنده های قشنگت بشم.نفسک من این جغجغه باب اسفنجی که دست نف...
12 مهر 1393

دومین سفر گل پسرم به شمال

آدرین گلم از بس که شما ماهی و مهربونی و میزاری مامان جون هر چند وقت یک بار نفس بکشه و بره سفر.بازم ما راهی سفر شدیم.این بار باز هم به مقصد شمال و سفر یکروزه.اینام عکسای گل پسر من در سه ماهگیش و در شمال   الهی من قربون اون دستای مشت کردت بشم فدات شم که آفتاب چشاتو زده گل پسرم اینم مامان مریم  و عسلی و آدرین خان من و گل پسرم بابا جون مهرداد و آدرین خان بابا جون آبجی عسل خوشگل و آدرین خان اینم مامان مریم و آبجی عسل خوشگل و آدرین خان عاشقتم جوجوهای خوشگلم.الهی صد سال زنده باشین.الهی سایه باباجون مهرداد همیشه بالای سرتون باشه.و الهی هیچ وقت غم نبینین.دوستون ...
12 مهر 1393

واکسن دو ماهگی

به همین زودی گذشت.دو ماه از تولد نفسک من .امروز 23 مرداد ماه سال 1393 پسرک من دو ماهه شد.و باید مثل همه دو ماهه ها میرفت و واکسن میزد.امروز صبح همه مون سحر خیز شده بودیم و زود پاشدیم از خواب.بابا جون گفت برم سر کار و برگردم ولی وقتی دید همه بیداریم تصمیم گرفتیم صبحونه بخوریم و راهی بشیم.خلاصه لباسمون پوشیدیم و راه افتادیم به سمت خانه بهداشت غرب که در دهکده المپیک بود و کلیم خلوت بود.برعکس اون خانه بهداشت صادقیه که 6 ساعت باید معطل میشدیم اینجا خیلی سریع قد و وزن شما رو گرفت و رفتی واسه تزریق واکسن.خدا رو شکر قد و وزنت روی منحنی بود و مشکلی نداشت.الهی بمیرم که داشتبی میخندیدی با با باجون که واکسن اولو به پات زد.یکم تازه آروم شدی که دومیشم زد ...
23 مرداد 1393

ختنه آدرین کوچولو-اولین سفر

پسر قشنگم آدرین عزیزم یکی از بزرگترین دغدغه های ذهنی من و بابایی ختنه کردن یا نکردن شما بود .راستشو بخوای از اونجایی که شما از نظر اسلام مسلمون محسوب میشی و ختنه هم جز آداب مسلمونی هست و تقریبا" تمام بچه های ایرانی اینکارو انجام میدن ما هم مجاب شدیم که بریم و اینکارو برات انجام بدیم.روز قبل از دکتر رفتن کلی راجع به این قضیه تحقیق کردم و کلی مقاله خوندم تا ببینم فی الواقع آیا اینکار برای شما مفید هست یا نه.من نکات مثبتی که در مورد اینکار پیدا کردم خیلی بیشتر از منفی هاش بود.مضافا" اینکه اینکار توی کشورهای آمریکا و کانادا هم مرسوم هست ولی در اروپا خیر.خلاصه پسر قشنگم میخواممن خیلی نگران این قضیه هستم که چندین سال دیگه هم آیا وضعیت...
23 مرداد 1393

فرشته کوچولوی من تولدت مبارک

ادرین نفسکم بالاخره اومد اون روز قشنگ و مبارک که توفرشته ناز وکوچولوقدم به سرزمین زمینیها گذاشتی و با صدای گریه هات نشون دادی که هستی و میخوای همیشه وهمیشه توی قلب من و بابایی بمونی پسر خوشگلم ازاینجای داستان برات بگم که که روز 23خردادسال1393 ازصبح مامان یکم درد داشت.ولی چون احساس میکردم ممکنه برای سرماخوردگی باشه زیاد جدی نگرفتم.مامانی هم خونمون بود و خدا روشکر ازبابت عسل که همیشه نگران بودم نگرانی نداشتم.طرفای غروب دیدم که دیگه باید یکم درداموجدی بگیرم وپاشم برم بیمارستان. با خاطره بدی هم که سرعسلی داشتم به خاطرتحمل اونهمه درد ودیگه نمیخواستم برام تکرار بشه پا شدیم شال وکلاه کردیم که بابابایی بریم بیمارستان و به خیال خودم که آبجی...
11 تير 1393